من که باورم نمی شود.
جوری به این سطرها و نوشته ها بسته شده ام و تکان نمیخورم که انگار به جای سلول های خاکستری حروف الفبا را پر کرده اند در مغزم.
سخت باورم شده که غرق تو بودن خیلی خطرناک تر و کشنده تر از غرق دریا بودن است و این تازه شروع ماجراست!
که من حتی پایبند آسمان هم نیستم که با این عظمت مرا و تورا نمیتواند به زیر خودش تاب بیاورد و مدام پر و خالی می شود. از تو و از خاطرات تو
من انگار مچاله شده ام زیر آن پیرهن نمی دانم چه رنگیت ! جایی متوقف شده در زمان. بدون مرز و بدون داشتن ادراکات حسی که انگار هیچوقت قرار نیست از تو به من به ارث برسند دیگر.
همان لحظه ای که کتاب را برمیداری از توی قفسه اش و سرگذشت تلخ زندگی قهرمان داستان ات را میخوانی که عجیب شباهت دارد به سرگذشت زندگی من. و به تمام داستان ها! و تمام سرگذشت ها! و تمام افسانه های توی کتاب ها. آدامس شیرینت دیگر شیرینی اش کفاف نمیدهد. پر میشوی از تلخی. که از من به تو هیچ چیز جز تلخی به ارث نخواهد رسید.
مرا ببخش.
به خاطر این حجم از خیالبافی هایم
و تلخی هایم
تلخی ,سرگذشت ,انگار ,تمام ,ها ,تو ,و تمام ,که انگار ,از تو ,به ارث ,من به
درباره این سایت