شبنم و برگ ها یخ زده اند ابر های باران زا در آسمان در هم می پیچندباد می وزد و طوفان فریاد می زندیخ آب می شود در اندیشه امومن بازهم بدون تو در ترسی موهوم اسیر میشوم
رفیق .بیا و جرعه های فراموشی ات را تقدیدمم کن
بریده ام از نبودنت
کلافه ام از این حضور خالی بی احساست در لابلای حرف هایمان
از این آایمر عجیب مغز تو که انگار نه انگار کسی را باید الآن به یاد بیاورد
ببین که چطور نیستی و خاموش می شوم
و سراسر مه میشوم از برای تصنیف هایت که روزگاری بود و حالا نیست
تو ,ام ,های ,یخ ,انگار ,میشوم ,ام از ,الآن به ,به یاد ,باید الآن ,را باید
درباره این سایت