محل تبلیغات شما



 

در روزگارانی که می زیستم، ایمان داشتم به رخوت هوهوی جغدها

وقتی از آخرین درخت خانه پدربزرگ، آخرین انار هم روی زمین افتاد زمستان بود صدا هم در آن خانه ی لعنتی بچگی هایم پیچید آن هم برای آخرین بار صدا هم مُرد . و من این را فهمیدم

سراغ کودکی هایم را از پدبزرگ نگرفتم .! و دیگر حتی برای مادربزرگ هم آن بچه شیرین و دوست داشتنی نبودم تقدیرم این بود چیز دیگری باشم !!

 

وسوگند به همان تاریکیِ بینهایتی که از چشم های تو به من به ارث رسید

من هنوز هم در حسرت چیزهایی ام که از دست داده ام

و تو تنها  کسی هستی که تمام خاطراتم را در خودت بارور کرده ای !

تو تمثیلی از کودکی های من هستی حتی وقتی خودم را به یاد نمی آورم

تو از من بیشتر شبیه من هستی

 

 

 


 


 

درست شکل یک دستمال کاغذی شده ام. نمیدانم دقیقا کجای بدنت قرار است تکلیفم را روشن کند. تو که سرفه میکنی  من با تمام وجود برایت تا میخورم و همانجا تمام هستی به ظاهر شیک من با یک سرفه تمام میشود. من به تاریخ میپیوندم و تو دیگری را به سرنوشت من دچار میکنی. و آنقدر در کارت جدی هستی که هیچ امیدی به نجات پیدا کردن نباشد. از دستمال کاغذی بودن هم که بگذرم تشبیهاتم را میخواهم ادامه بدهم تا شاید برسم به جایی که دیگر شبیه هیچ چیز نباشم! میخواهم تاریخ را تحریف تو نکنم. امانمیشود. چیزی در تو هست که نمیگذارد .هربار خواستم کمی برای خودم هم که شده نفس بکشم تصویری از تو و همه ی چیز هایی که آن زیر میر ها قایم کرده ای در ذهنم نقش بسته و مانع شده که من به خیالبافی هایم پایان بدهم .فکر میکنم طلسم چیزی یا جایی شده ام که مرا با خود همینطور می برد  به اعماق یک خواب. به خودم که می آیم میبینم از لبه ی  پرتگاهی آویزان شده ام و تو نقطه ی عطف تمام این اتفاقات هستی. یعنی درست جایی ایستاده ای که چه بالا بروم و چه پایین بیایم باید از تو بگذرم! چشمانم که به تو خیره میمانند تازه متوجه میشوم نسبت خیلی نزدیکی با ناتمام ماندن داشته ام. به بیدلیل متروک شدن. من اشتباه فکر میکردم که  کسی را داشته ام که گاهی هم  شده قلب کوچکش را برایم بتپاند ؟.

و من ماه هاست که نخوابیده ام و شاید شبی از همین شبها به خواب بروم و چیز هایی در خواب ببینم که در واقعیت بدجور محال اند. آن لحظه است که از شوق بیدار میشوم و برای همیشه تو را از دست میدهم.

ببین من همیشه چوب خواب هایم را خورده ام

صدا میزند که باز چه دسته گلی به آب دادی؟ هیچ نمیگویم.

میدانی؟ ما یک روز  میان حرف هایمان تاول میزنیم و بی آنکه در مخیله ی کسی بگنجد به طرز وحشتناکی از درد اعتیاد به حرف های هم گوش هایمان گز گز میکند و صوت میکشد. من حتی فهمیده ام دلیل همه ی نفس کشیدن های روزانه ام این است که زندگی من قرار است روزی پر بشود از زنگ صدای گوشنواز تو. سرشار از خواب آور ترین حرف ها

میخواهم اعتراف کنم که صدات مثل مخمل نرم میماند. مثل لالایی ساعت سه صبح در گوشم میپیچد ودیگر هیچ

دلم میخواهد روی کاناپه دراز بکشم و تو بیایی و حرف بزنی. بعد من بروم در تاریکی ها محو شوم و انقدر به تو فکر کنم که یادم برود زندگی دارد از شصت جا فرو میکند به شصت جام

 


 

 

گفته بود که زیاد خواب می بیند. گفته بود که اگر کسی را در خواب ببیند چطور سایه اش را با تیر می زند اما نمیدانستم راست راستی تعبیر تمام خواب هایش حال و روز الآن مرا نشانه گرفته اند.

می دیدم نفس نفس میزند به خودم می گفتم  شاید خیال کرده روزگارش دارد مثل بخت تکه پاره ی من سیاه می شود که دست آخره همه ی حرف هایمان خودم را میکردم مجرم دنیای خیس چشمهاش!! دستانم میلرزید. من مرد روز های سختی که اورا  پریشان کرده بود نبودم. به ناچار گریختم

 

 

من به تکواژ های تو فکر میکنم

که چطور مرا دچار عجیب ترین بی میلی ها کرده اند

به ترکیب موزون کوه هایی می اندیشم که دانه دانه اشان را زیر پیراهنت پنهان کرده ای

به دریای تکیلای اشک هایت

به اندام های عاصی ات که از زیباترین منظره های نامرئی دنیای خاکستری من اند

و به بار خستگی هایم بر شانه هایت که همیشگی اند

 

 


 

 

 

 

 شبنم و برگ ها یخ زده اند ابر های باران زا در آسمان در هم می پیچندباد می وزد و طوفان فریاد می زندیخ آب می شود در اندیشه امومن بازهم بدون تو در ترسی موهوم اسیر میشوم

 

رفیق .بیا و جرعه های فراموشی ات را تقدیدمم کن

بریده ام از نبودنت

کلافه ام از این حضور خالی بی احساست در لابلای حرف هایمان

از این آایمر عجیب مغز تو که انگار نه انگار کسی را باید الآن به یاد بیاورد

ببین که چطور نیستی و خاموش می شوم

و سراسر مه میشوم از برای  تصنیف هایت که روزگاری بود و حالا نیست

 


 

 

من به تمام شعر ها بدبینم 

آه ای کائنات خنیاگر !

 

من ، مقدمه ای شده ام برای تعریف از درد .

به سلوک رسیده ام . نمی بینید ؟!

به درجه ای  از سلوک که گرایشش به هیچ بودن می گراید. سلوک خالص مرا دریابید!!

مثل همیشه رد پای تنهایی من با وحشی بودنم درآمیخته !!

در تمام مجراهایم نفوذ داشته. فوقانی و تحتانی!

 چیز برازنده ای شده ام . برای لگد شدن! و عبور کردن!

ترشح صداهای بدیعی هم در عمق استخوان دارم 

من زاده شدم در انتهای زمستانی که خیال اتمام نداشت.

در اوج سرما و اوج سردناکی احساسات وعواطف بین انسان ها !

و اکنون پرتم کرده اند به مزرعه سبز وحشت هام

و مارلبرویی که دود می شود. از علف های همان مزرعه !

نخ به نخ توی ریه هام .توی تونل هام .توی مجراهام .فوقانی و تحتانی

 

و من انگار همچنان جنون را به صلیب می کشم .

و آوار

آوار کائنات بزرگ . کائنات عظیم کائنات حجیم. کائنات ضخیم .

آه خدایان بزرگ . عضیم . حجیم . زخیم .

از همگیتان متنفرم!

 

 

 


 

من که باورم نمی شود.

جوری به این سطرها و نوشته ها بسته شده ام و تکان نمیخورم که انگار به جای سلول های خاکستری حروف الفبا را  پر کرده اند در مغزم.

سخت باورم شده که غرق تو بودن خیلی خطرناک تر و کشنده تر از غرق دریا بودن است و این تازه شروع ماجراست!

که من حتی پایبند آسمان هم نیستم که با این عظمت مرا و تورا نمیتواند به زیر خودش تاب بیاورد و مدام پر و خالی می شود. از تو و از خاطرات تو

من انگار مچاله شده ام زیر آن پیرهن نمی دانم چه رنگیت ! جایی متوقف شده در زمان. بدون مرز و بدون داشتن ادراکات حسی که انگار هیچوقت قرار نیست از تو به من به ارث برسند دیگر.

همان لحظه ای که کتاب را برمیداری از توی قفسه اش و سرگذشت تلخ زندگی قهرمان داستان ات را میخوانی که عجیب شباهت دارد به سرگذشت زندگی من.  و به تمام داستان ها! و تمام سرگذشت ها! و تمام افسانه های توی کتاب ها.  آدامس شیرینت دیگر شیرینی اش کفاف نمیدهد. پر میشوی از تلخی. که از من به تو هیچ چیز جز تلخی به ارث نخواهد رسید.

 

مرا ببخش.

به خاطر  این حجم از خیالبافی هایم

و تلخی هایم

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

السلام علیک یا ابا صالح مهدی